¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

آری سخت می شود باور کرد، آدمی بتواند همه زندگی اش را با رویاهایش سرکند… اما انگار می شود…یا دقیق تر بگویم، انگار سالها را اینگونه بسربرده ام… اینگونه سپری شد همه زندگی کسی یا این کودک که دستش را تا ابد دراز کرده است تا شاخه های رویایش را بگیرد … آری من سالهاست ایگونه عمر سپری کرده ام و حال بیاد می آورم… دقیقن از همان روز که پدر آن سه چرخه زیبا را خرید… هرچه مرور میکنم همین است و بس… این نوشته هیچ گونه خاصیت ادبی در خود ندارد و هیچ قصدی در کار نیست، برایامر نوشتن تنها برای نوشتن…می خواهم حقیقتی را برایت بگویم…. ساده… آری اکنون که چند ماه به 28 سالگی ام نمانده، تازه دارم می فهمم، که صاحب هیچکدام از خاطراتم نیستم. یعنی هر آنچه که تا به امروز به اسم خاطره و رخدادهای رخ داده در زمان سپری شده ، گفته ام، دروغ محض بوده … دروغ! … کدام یک از این تصاویر حقیقی هستند؟ اگر این تصاویر گذشته ی من نیستند،پس گذشته ی من در کدام دالان سیاه زمان گم شده است ؟! تا اینجا هرچه گفتم مربوط به گذشته ی نامعلومی بود که انگار قرنها از من فاصله دارد و به کرات توسط مورخینی بازنگاری شده است و حال بیرون آوردن حقیقت از آن دیگر امکان پذیر نیست. گذشته من یعنی همان دروغهای که حقیقت پنداشته بودم؟… اکنون من در کجای زمان و کجای مکان ایستاده ام؟؟ به کدام قرن بعد از تولد یا مرگ یک حادثه تعلق دارم ؟!… آری زندگی وقتی قرار باشددر رویا سپری شود، خاطرات هم توهم می شوند … اختلاط صورت گرفته یا انطباقی بی نظیر؟! خطوط موجود رویا و واقعیت آنچنان بر هم افتاده اند که دیگر از هم تفکیک نخواهند شد و… و تو مشکوکی به هر آنچه که گذشته است و به این همه حال در حال وقوع… آری دقیقن بعد از آن سه چرخه ( که باورم کن نمیدانم واقعی بوده است یا رویا) هر آنچه صورت گرفته است اینگونه بوده است … ویا… یا مرگ من هم نزدیک است؟! نمی دانم…. این موضوعی است که بعد از بازگشت از تهران همه ی ذهنم را تسخیر کرده است. طول این یک هفته را با مستی تمام عیار سرکردهام … سیگار کشیده ام مدام…. چیزی نخوانده ام… گاهن دوربین را برداشته ام و از مناظر طبیعی عکس گرفته ام …همین… اما واقعن اندیشیده ام به هر آنچه خودم بوده ام یا فکر می کرده ام که خود هستم… این در رویا زندگی کردن و همزمان در پاگذاشتن بر زمین سخت، اصرار داشتن، ازمن چه ساخته است؟ وقتی بیشتر اوقات کناری می نشینی و غرق در رویاهایت می شوی و کاملن با مکان حضورت بیگانه… و زندگی ات بر فرامرزهای دیگری درجریان است… چگونه می شود از این فرامرزها برگردی، بی آنکه بویی از آنجا و ازآن رویاها را با خود بر زمین سخت نیاورده باشی؟ -famey-
نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:روياهاي پوچ,ساعت 12:21 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com